This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۵

چند یاد از دوستی؛ عباس کیارستمی / نوشته ناصر زراعتی

«آقایِ عباس کیارستمی» یازده سال از من بزرگتر است. 
نه تنها برایِ من که برایِ همه «آقا» بود و هنوز هم هست. (بسیار میبینم و میشنوم که ـ برخلافِ رسمِ رایج که معمولاً از درگذشتگان با لقبِ «آقا» و فعلِ جمع یاد نمیکنند ـ او را «آقایِ کیارستمی» میخوانند.) 
مدّتِ زیادی از آشنایی و همکاری و بعد دوستی و رفاقتمان نگذشته که چند باری گِله میکند: 
ـ میشه به من «شما» نگی؟... میشه منو «آقایِ کیارستمی» صدا نکنی؟... فقط بگو عباس... جانِ هر کس که دوست داری...


یکشنبهشب 13/14 تیر 1395
خواب میبینم:
بعدازظهرِ یک روزِ تابستان است. از کتابفروشی آمدهام بیرون بروم دوستی را که از راهِ دور آمده و اینجا را پیدا نمیکند از سرِ خیابان بردارم، بیاورم، بنشینیم، بگوییم و بشنویم. یکهو میبینم گُم شدهام. (مثلِ همیشه، مکانِ خوابم ایران است: خیابانی کمی سربالایی، مثلِ لالهزارِ دهۀ چهل و پنجاه یا اوّلِ جادّه قدیمِ شمیران، همان پیچِ شمیران، یا حدودِ قُلهک، در همان جادّه قدیم.) گیج شدهام. کتابفروشیام را پیدا نمیکنم. تویِ پیادهرو، دو جوان ایستادهاند جلوِ درِ مغازهای. ازشان میپرسم: «پلانتاژگاتان [Plantagegatan (خیابانِ پلانتاژ)] کجاست؟» یکیشان با دست اشاره میکند به پیادهروِ مقابل، آنسویِ خیابان: «از اون آقا بپرس!» نگاه میکنم. مردِ بلندقدی تویِ پیادهروِ روبرو تکیهداده به دیوار، ایستاده، روزنامهای را باز کرده، میخوانَد. راه میافتم به طرفش. از جویِ پهنِ بینِ پیادهرو و خیابان میپَرَم تویِ خیابان که نسبتاً خلوت است و تَک و توک ماشینی میرود و میآید. رسیدهام وسطِ خیابان. نگاهم همچنان به مردِ قدبلند است. ناگهان میشناسمش: ایرج کریمی* است. [نخستین کتاب در موردِ کیارستمی و فیلمهایش («عباس کیارستمی: فیلمسازِ رئالیست») را نوشته بود که من ویرایش کردم و بعد حروفچینی و صفحهبندی شد و با نقاشیِ زیبایی از چهرۀ کیارستمی کارِ آیدین آغداشلو، یکی از دو سه کتابی شد که در «نشرِ آهو» که مجوز نیافت، آن را چاپ کردم، در سالِ 1365.] خوشحال صدایش میزنم:
ـ ایرج! تبریک و تسلیّت!
از همان شوخیهایِ معمولِ دهۀ شصت...
دو سه مورد در ذهنم میچرخد: «تبریک برایِ جُدایی... امّا تسلیّت برایِ چی؟...»
سر از روزنامه برمیدارد: همان چهرۀ جوانِ همان سالها: پیشانی بلند و صورتِ کشیده و دندانهایِ درشتِ پیدا از بینِ لبهایِ بهخندهگشوده...
یکهو یادم میاُفتد: «ایرج که مُرده...» و درجا، خُشکم میزند.
دوشنبه تا عصر، تصویرهایِ خوابِ شبِ پیش در ذهنم میروند و میآیند.
گشتی میزنم در سایتهایِ اینترنتی. همان خبرهایِ همیشگی: انفجار و جنگ و کُشتوکُشتار... میزنم «یوتوب»، موسیقیِ آرامی گوش کنم. چشمم میاُفتد به فایلِ اجرایی از سمفونیِ شماره دوِ سیبلیوس... موسیقی پخش میشود.
ذهنم پَر میکشد به بیست و چند سال پیش: آن سفرها به گیلان با عباس... در راه، موسیقی گوش میدادیم. اوّلبار، این سمفونی را در یکی از آن سفرها شنیدم. آن را گوش میدادیم... چندین و چند بار...
(پیش از آن، گفته بودیم بههم و دریافته بودیم شباهتِ اخلاقی/رفتاریمان را در این مورد هم: وقتی موسیقیِ زیبایِ دلنشینی یافت میشد، آن را بارها و بارها، آنقدر گوش میدادیم تا برسیم به وقتی که بگوییم: «بَس است دیگر... حالا، یکی دیگر...»)
هنوز سمفونی به پایان نرسیده که تلفن زنگ میزند. دوستِ جوانی است از ایران:
ـ متأسفم... خبرِ بدی دارم...
«خبرِ بد» را میگوید. باورم نمیشود.
ادامه میدهد: «مدّتهاست میخوام زنگ بزنم بگم آمادهایم یکی از اون کارهاتون رو در موردِ آقایِ کیارستمی چاپ کنیم.»
میگویم: «باشه بعد... الان که اصلاً نمیدونم چی بگم...»
*
داریم میرویم رشت، با همان رنوِ5... من نشستهام کنارِ عباس که رانندگی میکند.
از قزوین که خارج میشویم، چشمم میاُفتد به کیلومترشُمارِ ماشین. چیزی نمانده که شمارهاش روند شود. شوق بَرَم میدارد: «چه لذّتی دارد پشتِ فرمان نشستن سرِ روندشدنِ شمارهای که ممکن است دیدنش دیگر دست ندهد یا سالها باید بگذرد تا باز به این شماره برسد!»
نرسیده به اوّلین قهوهخانۀ کنارِ جادّه، پیشنهاد میدهم نگهداریم، پیالهای چای بنوشیم.
چایَم را سریع هورت میکشم و بهبهانۀ اینکه میخواهم چیزی را از تویِ ماشین بردارم، سویچ را از او میگیرم، میروم درِ ماشین را باز میکنم و مینشینم پشتِ فرمان.
میآید. مرا که نشسته پشتِ فرمان میبیند، لبخندزنان میگوید: «بشین بغل...»
میگویم: «کمی من بِرونَم...»
حالا ایستاده کنارِ در:
ـ نه... خودم میشینم...
اِستارت میزنم و موتور را روشن میکنم.
ـ شما اجازه بده یه کم من بشینم... بعد...
ـ نمیشه...
ـ فقط چند کیلومتر...
در را باز میکند:
ـ حالا بشین اونوَر... بعدِ چند کیلومتر، تو بشین...
شوخی/جدّی میگوییم و میشنویم. از من اصرار است و از او انکار...
تا اینکه بالاخره میپرسد: «تو بگو چرا اینهمه اصرار داری الان بشینی پشتِ فرمان؟»
ـ باشه... میگم... ولی خواهش میکنم نخند...
ـ چرا باید بخندم؟ [میخندد.]
ـ آخه تا حالا به هر کی گفتهم، به ریشم خندیده... همه مسخره میکنن... فوقش میگن: «که چی؟»
وقتی تعریف میکنم «عددبازی» را و لذّتِ آن را که دوست دارم با دیگران ـ با دوستانِ نزدیکِ خوب ـ سَهیم شوم این لذّت را، ولی کم یافتهام کسی را که این قضیه را درک کند و برایش حتا کمی مهم باشد، میبینم که همان لبخندِ آشنایِ دلنشین بر لبش مینشید:
ـ منم همینطور...
بعد، عددهایِ موردِ علاقۀ مشترک را برمیشماریم: 3 و 7 و 13 [که دیگران آن را «نَحس» میدانند، امّا برایِ ما خوب است و عزیز و محترم...] و 21 و... و اینکه چه حسِ خوبی دارد پشتِ فرمان نشستن هنگامِ روندشدنِ شمارههایِ کیلومترشمارِ ماشین!... چه، وقتی میرسد به مثلاً 777777 یا 799999 تا پس از پیمودنِ هزار متر بشود: 800000 و...
سرآخر، قرار میگذاریم وقتهایی که با هم هستیم، «عددبازی» کنیم و در لذّتش شریک باشیم...
میگویم: «حالا بشینم یا میشینی؟»
میگوید: «تو بشین بغل... من خیلی وقته منتظرِ این لحظهام...»
میگویم: «باشه... ولی...»
میخندد: «اصلاً ماشینِ خودمه... میخوام خودم بِرونَم...»
قول میدهد هنگامِ رسیدنِ نخستین عددِ روندِ بعدی، هرجا باشیم و هر وقت که باشد، من بنشینم پشتِ فرمان.
خودم را میکشانم رویِ صندلیِ بغل. مینشیند پشتِ فرمان و میگذارد دنده یک.
تا رنو سرعت بگیرد و یکی دو دقیقه بعد، در جادّۀ قزوین/رشت، هر دو شاهدِ رسیدن به عددِ روندمان باشیم و گذشتن از آن، شوقی کودکانه و بازیگوشانه در خطوطِ چهرهاش میبینم. مطمئنم چشمانش پشتِ شیشههایِ تیرۀ عینکش، برقِ همین شوق را دارد.
*
«آقایِ عباس کیارستمی» یازده سال از من بزرگتر است.
نه تنها برایِ من که برایِ همه «آقا» بود و هنوز هم هست. (بسیار میبینم و میشنوم که ـ برخلافِ رسمِ رایج که معمولاً از درگذشتگان با لقبِ «آقا» و فعلِ جمع یاد نمیکنند ـ او را «آقایِ کیارستمی» میخوانند.)
مدّتِ زیادی از آشنایی و همکاری و بعد دوستی و رفاقتمان نگذشته که چند باری گِله میکند:
ـ میشه به من «شما» نگی؟... میشه منو «آقایِ کیارستمی» صدا نکنی؟... فقط بگو عباس... جانِ هر کس که دوست داری...
برایم ساده نیست، امّا ناچار میپذیرم، منتها با این شرط که فقط وقتی خودمان دو تا هستیم، او را «عباس» خطاب کنم و به او «تو» بگویم. وقتهایِ دیگران، در حضورِ دیگران، بهخصوص هنگامِ کار، برایِ من نیز ـ چون دیگران ـ «شما» باشد و «آقایِ کیارستمی»...
*
دو سه نوار از بنان برداشتهام برایِ تویِ راه که اگر او هم دوست داشت، گوش کنیم.
وقتی بااحتیاط و ملاحظه، میگویم که: «من از دورانِ کودکی بنان گوش میدهم و همیشه هم رفقا دستم انداختهاند...» میگوید که او هم «بناندوست» بوده و هست. وقتی میگوید زمانی تمامِ ترانهها و شعرِ آوازهایِ بنان را از بَر بوده و بعد، تکّههایی از «دخترِ فالگیر» را میخوانَد که مدّتی میگوییم و میخندیم، درمییابم خیلی از من «بناندوست»تر است!
*
از ناهار برمیگردیم یا باز، تویِ ماشین نشستهایم در خیابانهایِ تهران؟... همان اوایل است. هنوز رودربایستی دارم و محتاطم در حضورِ «آقایِ کیارستمی»، که ناخودآگاه، «فَتَبارک اَحسَن الخالقین»ی از زبانم میپَرَد!
ـ کو؟... ها؟... کجاست؟...
و از آن به بعد است که با هم قرار میگذاریم هرجا، هرگاه، حتا وسطِ کارِ فیلمبرداری، «حُسن» و «جمال»ی مُلاحظه کردیم ـ هرگونه «حُسن»ی، هر نوع «جمال»ی، جاندار و بیجان، بر دامنِ طبیعت یا نقش بر دیوار... ـ، به همدیگر بگوییم... گیرم که گاهی یادمان میرود ـ چه من، چه او، چه بهعَمد و چه از رویِ سَهو ـ که دیگری را خبر کنیم... و همین نیز میشود موضوعِ شوخی و طنز و خنده...
*
آخرین دستنویسِ «با دُرّ، در صدف» را یک ماه است دادهام بخواند و نظر بدهد. در این مدّت، چند بار همدیگر را دیدهایم و چند بار هم تلفنی پرسیدهام که: «خوندی؟» و هر بار گفته: «دارم میخونم.»
امروز با هم قرار داریم، روبرویِ دانشگاه، برویم جایی ناهار بخوریم. شبِ پیش، تلفنی گفتهام حتماً آن را بیاورد.
پس از ناهار، سوارِ استیشنش میشویم. با دلخوری میگویم: «میدونم فرصت نمیکنی بخونی... اشکالی نداره... بده ببرم...»
همانطور نشسته پشتِ فرمان، برمیگردد از رویِ صندلیِ عقب دفترچه را برمیدارد:
ـ ببین... آوردهمش... امّا بذار چند روزِ دیگه پیشم بمونه...
میگویم: «اشکالی نداره... میدونم که نمیرسی بخونی...»
با همان لبخندِ آشنا بر لب، میگوید: «نه... دارم میخونم... اینو گذاشتهم رویِ صندوقِ دَمِ در... قبل از بیرون اومدن از خونه، هر بار، میشینم دو سه صفحه میخونم، حالم خوش میشه... میذارم همونجا... میآم بیرون تا بارِ بعد...»
نگاهش میکنم. دیگر دلخور که نیستم هیچ، خیلی هم خوشحالم.
میگویم: «باشه... دارم تمومش میکنم بدم برایِ چاپ...»
*
«با دُرّ، در صدف» تایپ و صفحهبندی شده و رفته زیرِ چاپ. خواستهام ـ البته اگر دوست دارد ـ جلدش را بسازد؛ مثلاً یکی از آن نقاشیهایِ سادۀ مدادرنگیاش را انتخاب کند که مناسب باشد با محتوایِ این داستان. زنگ زده که: «بیا خونه.»
حالا، در خانهاش نشستهایم و چای مینوشیم.
ـ ببین... نمیرسم واقعاً... [تا میخواهم بگویم: «اشکالی نداره... فکرشم نکن...» ادامه میدهد:] پاشو بریم پایین...
میرویم طبقۀ پایین. تویِ اتاقِ پُشتی، میزِ بزرگی است. رویِ میز، انبوهی عکسِ بزرگ ریخته شده.
ـ بشین اینجا، سرِ فرصت، اینها رو نگاه کن... هر کدومشون رو پسندیدی، بَردار برایِ رویِ جلد... من میرم بالا...
و میرود.
من میمانم و دهها عکسِ او از طبیعت... عکسهایی که چاپ شده برایِ نمایشگاههایی در کشورهایِ دیگرِ جهان...
دو سه ساعتی مشغولِ تماشایِ عکسها هستم. گُزینشِ یک عکس از میانِ اینهمه عکسِ زیبا که بیشترشان برایِ رویِ جلدِ این کتابم مناسب است، کارِ سادهای نیست.
سرانجام، یکی را برمیدارم و میروم بالا:
ـ اینو انتخاب کردم... خوبه؟
میگوید: «از من نپرس... انتخابِ خودته... حتماً خوبه...»
*
کتاب که چاپ میشود، نسخهای از آن را همراهِ نسخۀ اصلیِ عکسِ امانتگرفتهشده برایش آوردهام.
هر دو را میگیرد و نگاه میکند: اول نگاهی به رویِ جلدِ کتاب و بعد، نگاهی به عکس:
ـ چه خوب چاپ کرده!... آفرین!... رنگها از اصلش بهتر از کار دراومده...
کتاب را به یادگار، برایش امضا میکنم، با چند کلمۀ مهرآمیز... آن را میگیرد. تورقی میکند و بعد، عکس را میدهد دستم:
ـ مالِ خودت...
میگویم: «پس زیرشو امضا کن.»
لبخند بر لب، با ماژیکِ نازکِ قرمزرنگی، زیرِ عکس مینویسد:
برایِ ناصرِ عزیز...
و آن امضایِ آشنایِ زیبایِ همیشگی را میگذارد پایینِ آن. (همین امضا که حالا رویِ تکّهسنگی، بالایِ آن گورِ پُر از گُل، در گورستانِ لواسان نقش بسته است.)
آن عکس همیشه رویِ دیوارِ اتاقِ نشیمنِ خانهمان هست و خواهد بود...
*
وقتی به ناشر میگویم چون یادمان رفته در صفحۀ مشخصاتِ کتاب بنویسیم، پس، باید پشتِ جلد بیاید: «عکس از عباس کیارستمی»، میگوید: «اگه به آقایِ کیارستمی بگی چند خط در موردِ این کتاب بنویسه بذاریم پشتِ جلد، من چند برابرِ تیراژِ معمول چاپ میکنم.»
میگویم: «نَع!... من چنین درخواستی از دوستم نمیکنم... اگرچه این کارو پسندیده و خیلی هم دوست داره... ولی همینکه این عکس رو داده، ممنونم ازش...»
*
پارسال
در کتابفروشی هستم. نزدیکِ ظهر است. کِسل و گرفته، نشستهام پشتِ میز، مینویسم. تلفن زنگ میزند. گوشی را برمیدارم:
ـ بفرمایید...
ـ سلام... چطوری ناصرخان؟
ناگهان، جانم روشن میشود: صدایِ اوست، با همان لحن شادِ خوش که «چطوری» را میکشد و «خان» را طوری میگوید که مثلِ همیشه آن را «جان» میشنوم... اصلاً انتظار نداشتهام...
ـ سلام... خوبم... شما چطوری؟
ـ خووووب... ایمیلت رو گرفتم... فکر کردم بهجایِ جواب نوشتن، زنگ بزنم کمی حرف بزنیم...
ـ چه کارِ خوبی کردی... من اگه زنگ نمیزنم، نمیخوام مزاحم بشم... وگرنه همیشه یادت هستم...
ـ میدونم... مَنَم... هر بار فیلمی رو شروع میکنم، به خودم میگم کاش ناصر بود! [این حرف را چند بار دیگر هم گفته. یک بار هم در نامهای، از جشنوارهای در استانبولِ ترکیّه، برایم نوشته.]
میگویم دارد میشود ده سال که نشده و نمیتوانم بیایم ایران... دلم خیلی تنگ شده...
میگوید: «فکرشو نکن. زندگیتو بکن... کارتو بکن... میدونی؟... من مدّتیه به سرنوشت... به نوعی تقدیر... معتقد شدهم. دارم میگردم تویِ ادبیّاتِ قدیم... شعرها و نوشتههایِ گذشتگان در موردِ تقدیر رو جمع میکنم... شاید تقدیرِ ما این بوده... اینطور اگه نگاه کنی، زندگی راحتتر میگذره...»
بعد، وقتی میپرسد: «چه میکنی؟»
از داستانِ بلندِ اپیزودیکِ «درخت» میگویم که در حالِ نوشتنش هستم.
ـ چه جالب!... مَنَم کلّی از درخت عکاسی کردهم...
[بعدها، وقتی در مستندی میبینم که از عکاسی از درختی خاص در زمانها و فصلهایِ مختلف میگوید، باز درمییابم که در این زمینه هم ـ بیآنکه بههم گفته باشیم ـ یک جور نگاه و عمل کردهایم.]
تعریف میکنم که این داستان یک مقدمه دارد و یک مؤخره و در میانِ این دو، بخشهایِ مختلفی هست که هر یک به آدمی میپردازد و درختی که دارد.
ـ یک بخشش رو که نوشتهم، در موردِ همون کُندۀ درختِ تویِ حیاطِ خونهتونه و خودت... اون شبِ تابستون که با علی اکبر صادقی نشستم زیرِ رگبارِ بارون... و شماها رفتید تو...
و میپرسم: «چی شد اون کُندههه؟ هست هنوز؟»
صدایِ نفسِ بلندش را میشنوم:
ـ نه بابا... پوسید... انداختمش دور...
ـ آره... خیلی سال پیش بود...
ـ زیرِ باد و بارون و برف و...
میگویم آن بخش را برایش با ایمیل میفرستم.
و باز، میگوییم و میشنویم و سرآخر، «به امیدِ دیدار!»ی میگوییم... «دیدار»ی که متأسفانه دیگر مُیّسَر نمیشود.
*
1355
با کوروش افشارپناه از سفرِ یکماهه به جنوب و جنوبِ غربی و جنوبِ شرقی برگشتهایم و حالا نشستهایم در اتاقِ «آقایِ کیارستمی» ـ مسؤلِ بخشِ فیلمهایِ آموزشیِ کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان ـ که گزارشِ کار و سفر و فیلمبرداری را بدهیم تا بعد برویم از میانِ آن ساعتها «راشِ» 16 میلیمتری، 25 فیلمِ کوتاهِ 3 تا 5 دقیقهای دربیاوریم که خبر کنیم بیاید ببیند تا بعد، جز دو سه بخش که «بالاییها» تشخیص خواهند داد «مُشکلدار» است، هر شب، یکی از تلویزیونِ ملّی پخش شود: در معرفیِ کتابخانههایِ شهرها و شهرکهایِ مختلف و فعالیّتهاشان و کودکان و نوجوانانِ مُراجع که در دورههایِ آموزشِ هنرهایِ مختلفِ آن نیز شرکت میکنند. (کتابخانههایِ مناطقِ دیگرِ ایران را دو بخش کردهاند. محمّدرضا اصلانی و فریدون مُعزی مُقدّم ـ هر یک جداگانه ـ عهدهدارِ ساختنِ آن مُستندهایِ کوتاهِ آموزشیِ شدهاند.)
در مدّتی که داریم حرف میزنیم، «آقایِ کیارستمی» یک مُکعبمُستطیلِ کوچکِ سیاهرنگ شبیهِ دوربینِ عکّاسی ـ امّا بدونِ عدسی ـ در دست دارد که گاهی با آن وَرمیرود. (بعد میفهمم ضبطِصوتی است که نوارِ کوچک میخورد.)
حرفهامان که تمام میشود، بلند میشویم خداحافظی میکنیم برویم بیرون که مرا صدا میزند:
ـ ناصر خان! بیا...
کوروش دَمِ در، مَکثی میکند و دلخور میرود بیرون. من درِ اتاق را میبندم و برمیگردم.
ـ بشین!
مینشینم رویِ یکی از مُبلهایِ روبرویِ میزی که نشسته پُشتِ آن و هنوز آن ضبطِ کوچک را در دست دارد.
ـ میگم... چطور میبینی کوروش رو؟... [تا میآیم بپرسم: «برایِ چی؟»، ادامه میدهد:] برایِ نقشِ فیروزکوهی...
فیلمنامۀ «گزارش» (نخستین فیلمِ بلندِ سینماییاش برایِ شرکتِ «گسترش») را که قرار است بسازد (و بعد، از من هم میخواهد که نقشِ کوچکی در آن بازی کنم.) قبلاً داده خواندهام.
ـ خوبه...
ـ یعنی فکر میکنی بتونه؟
میگویم: «فکر میکنم بتونه... آره...»
بعد میگوید بروم به بهانهای، از خودم و کوروش چند تا عکس بگیرم، امّا فعلاً چیزی به او نگویم که اگر نشد، دلگیر نشود.
خداحافظی میکنم، میآیم بیرون.
تازه متوّجه میشوم که تمامِ آن مدّت صدایِ کوروش را ضبط میکرده...
نمیشود به کوروش نگویم. قرار میگذاریم وانمود کند خبر ندارد، تا کیارستمی تصمیمش را بگیرد.
میرویم بیرون و چند تا عکس باهم میگیریم تا سریع بدهم چاپ کنند برسانم به «آقای کیارستمی» که زمانِ کوتاهی بعد، مطمئن میشود بازیگرِ نقشِ اصلیِ مردِ «گزارش»ش را یافته است: کوروش افشارپناه دوستِ مُستندسازِ من، همکلاسِ دانشکدۀ هنرهایِ دراماتیک که فیلمِ پایاننامۀ لیسانسِ هر دومان مُستندی است آموزشی (با عنوانِ «پُست») که سالِ پیش، فیلمنامه و کارگردانیاش از من بوده و فیلمبرداری و تدوینش از کوروش؛ فیلمی برایِ همین مرکزِ فیلمهایِ آموزشی...
با کارگردانیِ عباس کیارستمی، کوروش از عهدۀ ایفایِ آن نقشِ دشوار در «گزارش» بهخوبی برمیآید...
*
یکی از دهها شاگرد و همکارِ جوانش که چند باری تا کنون تلفن کرده و فیلمهایی را هم که ساخته برایم قبلاً فرستاده، زنگ میزند که دارند اسناد و کاغذهایِ «استاد» را مرتب میکنند.
میگوید: «امروز چند تا از یادداشتهایِ شما رو پیدا کردم... آقایِ کیارستمی در تمامِ این سالها، همهچیزو نگهداشتهن... هیچچیزی رو ـ حتا یک یادداشتِ دو خطی... که شما اومدهید درِ خونه و نوشتهید که دارید میروید سرِ صحنه و با گروه منتظرِ ایشونید، دور ننداختهن...»
چه خوب!
بعد، میگوید: «یه چیزی بگم؟...»
میگویم: «بگو.»
ـ هر وقت اسمِ شما میآد یا صحبتی از شما میشه، یه طورِ خاصی، لبخندِ قشنگی میشینه رو لبهاشون... چشماشون برق میزنه... حسِ خیلی خوبیه... در موردِ هیچکسِ دیگه اینطور نیست...
دلم روشن میشود...
*
یک بار، از سوئد زنگ میزنم که: «موافقی نمایشگاهی از عکسهات بگذاریم اینجا؟»
میگوید: «دستِ خودم نیست.»
حرفی نمیزنم.
تا یک سال بعد که میروم ایران...
قرار است در رستورانی ناهار بخوریم. با یک پاکت بزرگ در بغل میآید. پاکت را میگذارد رویِ یک صندلی.
از رستوران که میآییم بیرون، پاکت را میدهد دستم:
ـ بیا... اینها مالِ تو... هر کاری خواستی بکن باهاشون...
به خانه که میرسم، پاکت را باز میکنم: هفتاد و پنج عکس است از طبیعت!
عکسها را با خودم میآورم گوتنبرگ. در این سالها، به مناسبتهایِ مختلف، جاهایِ گوناگون، در جلساتِ نمایشِ فیلم یا سخنرانی، تعدادی از آنها را نصب میکنیم به دیوارها...
دوستانی در این مدّت خواستهاند بخرند. میگویم: «نه... فروشی نیست.»
عکسها نزدِ من است. باز هم آنها را در معرضِ تماشایِ دوستدارانِ آثارِ کیارستمی قرار خواهم داد.
این کارهایِ زیبا باقی خواهند ماند تا زمانی که شاید موفق شدیم در این شهر، خانهای فرهنگی خاصِ ایرانیان، برایِ نسل و نسلهایِ بعد، بسازیم. جایِ عکسهایِ عباس کیارستمی در آن «خانه» خواهد بود.
*
وقتی آن دارالترجمه را رها کردم، دنبالِ دفترِ کار میگشتم در تهران.
یک روز، همدیگر را دیدیم.
پرسید: «چه میکنی؟»
گفتم: «دنبالِ دفتر میگردم.»
گفت: «دفترِ نویسنده باید تویِ جیبش باشه.»
برایِ چندمین بار بود که دریافتم برایِ کار کردن، برایِ نوشتن، همیشه، همهجا میتواند «دفترِ کار» باشد؛ حتا اگر «دفتر»ی هم تویِ جیبت نباشد، چند برگ کاغذ و یک مداد یا خودکار یا خودنویس کافی است.
*
معدود است داستانهایی که به کسی تقدیم کرده باشم. همیشه فکر میکردم (و فکر میکنم) چنین «تقدیم»هایی گونهای با آبِ حمّام دوست یافتن است.
حالا ناگهان یادم میآید که عباس هم فقط یک بار چنین کاری کرده: «خانۀ دوستِ کجاست» را به یادِ سهراب سپهری تقدیم کرد...
وقتی «انیسه و انسولین» را نوشتم و دادم برایِ حروفچینی، تقدیم کردم به: «دوستِ هنرمندِ عزیزم عباس کیارستمی»
داستان را پیشتر داده بودم خوانده بود. خوشش آمده بود.
و چون نسخهای از نمونۀ چاپخانه را نشانش دادم، مضطرب شد:
ـ این کارو نکن... بهخصوص با این داستان... خودت که میدونی چرا...
از خودم تعجب کردم چرا متوجه نبوده$ام. تقدیمنامه را خط زدم.
بعدها، داستانِ «دکتر موش» که (در آخرین شمارۀ «لوح» 1359 درآمد و بلافاصله، همراه کتابِ مصوّرِ کوچکِ «کارگرِ بیکار» نوشتۀ من با نقاشی هایِ نیکزاد نجومی، سر از پاتیلِ مقواسازی درآورد، ولی بعدها) در بیرون بازچاپ شد، چون آن را هم دوست داشت، بالایش نوشتم:
برایِ دوستِ عزیزِ هنرمندم عباس کیارستمی
*
اوایلِ فروردین ماه است که خبرِ بیماریِ ناگهانی و بستری شدنش و عملِ جرّاحی$اش را میشنوم. از احمد در آمریکا و بهمن در ایران جویایِ حالش هستم.
روزها و هفتهها سریع میگذرد.
میدانم که برایِ من این گذرِ زمان «سریع» است. برایِ او که رویِ تختِ بیمارستان خوابیده، زمان بسیار کشدار و سخت و سنگین میگذرد.
*
ایمیل
30/3/2016
دوستِ عزیزِ همیشه!
سلام. عیدِ نوروز و سالِ نو مبارک! امیدوارم تندرست و شادمان و مثلِ همیشه کوشا و پویا و پیروز باشی.
خبرِ بیماری و جرّاحی و بستری شدن در بیمارستان را که خواندم، خیلی خیلی ناراحت شدم. خوشحالم که به خیر گذشته و سلامتی...
یادِ بیست و هفت سال پیش افتادم: بیمارستانِ ایرانمهر... بالایِ سرِ [پسرم] روزبه بودم که در دهانِ مرگ بود. آمدنت خیلی به من نیرو و امید داد.
با خودم فکر کردم: «کاش در ایران بودم، یا میتوانستم بیایم بیمارستان ببینمت!»
میدانم که بهمن هست و آنهمه شاگردان و دوستانت هم هستند.
فکر کردم: «فرقِ عباس کیارستمی با دیگر مشاهیر و بزرگانِ عرصۀ هنرِ ایران یک موردش همین است که اهلِ خودنمایی نیست. اگر خبرِ بیماریاش از قولِ آن بابا، به بیرون دَرز نمیکرد، امکان نداشت ملّت باخبر شوند.»
این بار هم عَدو انگار سَبَبِ خیر شده!
خوشحالم که خوبی و امیدوارم این دورانِ نقاهت بهخوبی پیش برود و باز هم کار کنی.
لزومی به تکرار نیست که همیشه یادهایِ زیبا و شفاف و خاطراتِ خوبِ همکاری و دوستی با تو در این پَرتافتادگی، با من هست و خواهد بود.
قربانت و به امید دیدار... اگرچه با این اوضاع و احوال، به این زودیها بعید میدانم بتوانم بیایم...
روز و شبت خوش
دوست همیشه: ناصر زراعتی
*
طولانی شدنِ معالجه مرا هم مثلِ دیگران نگران کرده است. تا خبر میرسد که از بیمارستان مرخص شده.
چند روز است که میخواهم تلفن کنم به خانهاش. مُردّدم. میدانم که تلفنش دائم زنگ میزند.
*
ایمیل
29/4/2016
دوستِ عزیزم!
سلام. خیلی نگران بودم.
خوشبختانه در خبرها خواندم که از بیمارستان مرخص شدهای.
باز یادِ تابستانِ بیست و هفت سال پیش ـ 1368 ـ افتادم و آن تصادف و حالِ بدِ روزبه و همین اندازۀ تو حدوداَ در بیمارستان بودن و شش بار عملِ جرّاحی و عفونت و تَب و غیره...
خواستم زنگ بزنم صدایت را بشنوم، فکر کردم مزاحم نشوم...
حالا، سرِ فرصت، تلفن میکنم. 
فقط فعلاً گفتم سلامی بکنم و بهقولِ معروف، عشقی برسانم از طریقِ این ایمیل... و تجدیدِ ارادت و احوالپُرسی...
برایت تندرستی آرزو دارم و امیدوارم این دورانِ کسالتبارِ نقاهت را با بُردباری بگذرانی و مثلِ گذشته، با توان و انرژی، به کارهایت ادامه بدهی...
باز خیلی افسوس خوردم که ایران نبودم و نیز نمیشود بیایم...
خوب و خوش باشی
قربانت
دوست و دوستدارِ همیشگی: ناصر
*
یک روز صبح (که میشود حدودِ ظهرِ ایران) تلفن میزنم به شماره تلفنِ منزلش. پس از یکی دو بار زنگ خوردن، گوشی برداشته میشود. سلام میکنم و اسمم را میگویم.
صدایی میشنوم بسیار ضعیف و خسته:
ـ چطوری؟...
(یعنی این صدایِ دوستِ من است؟)
میگویم که نمیخواهم مزاحمش شوم. میدانم که تلفن پیوسته زنگ میزند و خیلِ دوستان و دوستداران جویایِ حالت هستند.
ـ نه... کارِ خوبی کردی... نگاه میکنم به شمارهها... اگه شماره آشنا باشه، گوشی رو برمیدارم... شاید این آخرین مکالمهم باشه با دوستانِ خوبم...
قلبم فشرده میشود:
ـ این چه حرفیه؟... حتماً خوب میشی... باز مثلِ سابق، مشغولِ کار... امیدوارم...
ـ منم یادِ اون سال افتادم... شبیهِ همون وضعیّتِ روزبه سرم اومد...
میگویم که خیلی خوشحالم صدایش را میشنوم. میگویم نمیخواهم بپرسم چه شد و چرا؟... و حکایتِ عبید را تکرار میکنم که: طرف پایش شکسته بود. از بس ماجرا را برایِ این و آن تعریف کرده بود، خسته شده بود. ناچار، شرحِ اتفاق را نوشته بود درشت، زده بود بالایِ بسترش و هر که میآمد عیادت، اشاره میکرد که خودش بخوانَد...
صدایِ خنده هم خیلی ضعیف است از آنسویِ خط...
میگویم کاش میآمد این طرفها... میدانم که کافی است لب تَر کند تا ترتیبِ آوردنش را بدهند (همچنانکه بعد، دیدیم.)
چند دقیقهای میگویم و میگوید و با همان قلبِ فشرده و چشمانِ پُرشده از اشک، خداحافظی میکنم.
*
  چندی بعد، باز زنگ میزنم.
*
ایمیل
https://dub128.mail.live.com/ol/clear.gifhttps://dub128.mail.live.com/ol/clear.gifhttps://dub128.mail.live.com/ol/clear.gifhttps://dub128.mail.live.com/ol/clear.gif7/6/2016
عباسِ عزیز!
سلام. امیدوارم دورانِ نقاهت سپری شده باشد و خوب و خوش و تندرست باشی و ادامه بدهی به آفرینشهایِ بیشتر...
امروز زنگ زدم احوالی بپرسم. کسی گوشی را برنداشت.
چندی پیش هم زنگ زدم. آقایی گوش را برداشت که حدس زدم باید یکی از اخویها باشد. گفتم که سلام برساند و نیز سلام و احوالپرسی و پیامِ اسفندیار منفردزاده را هم رساندم که تلفنی (ضمنِ تعریفِ آنکه زحمت کشیدهای و طرحِ جلدِ آن کتاب در موردِ او را درست کردهای)، گفت که: «اگر تماس داشتی، بگو: دستت را میبوسم!» و دو سه بار این جمله را با تأکید تکرار کرد.
میدانم که تو هم از دستبوسی خوشت نمیآید.
من فقط پیام را میرسانم.
دورافتادگی موجب میشود آدم ـ آنهم در سنینِ بالا ـ دچار رِقّتِ احساسات شود. اسفند هم خیلی تحتِ تأثیرِ محبّتت قرار گرفته...
برایش گفتم که: «عباس همیشه چنین بوده و هست.»
و اشاره کردم به دو مورد: یکی اهدایِ آن جایزه [کوروساوا] در سانفرانسیسکو به بهروز... و دیگر، محبّتت در ارائۀ عکسهایت به من که یکیشان را برایِ رویِ جلدِ «با دُرّ، در صدف» برگزیدم...
قربانت
رویِ ماهت را میبوسم.
خیلی خیلی دلم تنگ شده...
افسوس که نمیشود بیایم.
به امیدِ دیدار
دوستِ همیشه: ناصر
*
یک هفته بعد، ایمیلی از او میرسد:

15/6/2016
delam mikhahad ghabl az khandan emailat javabi bedaham k dar haghighat javab nist.
akharin emaili k az to daryaft kardam bakhshe omdei az sedayam ra az dast dadeh boodam.sabr kardam. nemidanam cheghadr... yek mah yek maho nim shayad bishtar... hala b koli az dast dade am... hata baraye yek petch petch dare gooshi...vagheiat insat k emrooz fahmidam omidi b bargashtam nadaram. banabar in bebinim che khahad shod...be har shekl az ahval porsi haye to mamnoonam

[دلم میخواهد قبل از خواندنِ ایمیلت، جوابی بدهم که در حقیقت جواب نیست. آخرین ایمیلی که از تو دریافت کردم، بخشِ عُمدهای از صدایم را از دست داده بودم. صبر کردم. نمیدانم چقدر... یک ماه، یک ماه و نیم؟... شاید بیشتر... حالا بهکلی از دست دادهام [صدایم را]... حتا برایِ یک پچپچِ درِگوشی... واقعیّت این است که امروز فهمیدم امیدی به برگشتم ندارم. بنابراین، ببینیم چه خواهد شد... بههر شکل، از احوالپُرسیهایِ تو ممنونم.]
*
سه روز بعد، برایش مینویسم:
18/6/2016
 با سلام
نمیدانم چه بگویم؟ طبیعتاً باید بپرسم: «چرا؟» ولی میدانم که سؤالِ بیمورد و تکراری و بیخودی است.فقط تشکّر میکنم از محبّتت که در چنین حالی، جوابِ ایمیلم را نوشتهای و آرزو میکنم هرچه زودتر سلامتیِ کامل برگردد...
کاش اهلِ دُعاکردن بودم!... آنوقت، دُعا هم میکردم...
لُزومی به تکرارِ اینکه چقدر برایِ من عزیز هستی، نیست... باز هم میگویم که بسیار دلتنگم... و ای کاش اینطور نشده بودم که نتوانم بیایم... میآمدم و همدیگر را میدیدیم...
قربانت
دوست و دوستدارِ همیشه: ناصر
*
خبر میرسد که رفته است پاریس... خوشحال و امیدوار میشوم...
عکسی را که احمد گذاشته، میبینم. برایش پیام مینویسم: «از پدر چه خبر؟ عکسش را در پاریس دیدم... چه کار خوبی کرد رفت...»
مینویسد: «خیلی حالش بهتر است.»
مینویسم: «نرفتی ببینیش؟»
قبلاً نوشته بود که انگار نمیشود برود...
مینویسد: «چرا... دارم میروم پاریس.»
مینویسم: «سلام مرا خیلی خیلی برسان و جایِ من ببوسش... امیدوارم زودتر خوب شود و برگردد خانه... من هم آواخر همین ماه میروم پاریس... اگر باشد، حتماً میبینمش...»
*
هشتم اوت 2016
یک هفتهای است در پاریس هستم.
خواب میبینم:
واردِ کافهای میشوم. باغچهای است شبیهِ قهوهخانههایِ سربندِ شمیران. انگار با دوستی قرار دارم. میزها جابهجا چیده شده با صندلیهایِ لهستانی دور و بَرشان... از پشتِ درختها، عباس میآید بیرون: جوان و سرِحال و قبراق...
باحیرت، سلام میکنم. (در خواب، میدانم که دیگر در این دنیا نیست.) میآید جلو، دستم را میگیرد:
ـ بیا... بیا ببینش...
میبَرَدَم سرِ میزی که سه چهار پسربچّه دورِ آن نشستهاند. بهمن یکی از آنهاست. تعجب میکنم: «بهمن که بزرگ شده... یعنی این پسربچّه فرزندِ دیگرِ عباس است؟... یعنی اینهمه شباهت؟...»
مینشینیم.
ـ نگاش کن... خودشه... نه؟
اشاره میکند به پسربچّهای که نشسته آنطرف، کنارِ آن که شبیهِ بچّگیهایِ بهمن است. چهرۀ پسربچّه درست پیدا نیست، ولی مطمئنم که مثلِ همیشه درست انتخاب کرده نابازیگرِ فیلمش را...
بلند میشویم میرویم در باغچه به قدم زدن.
میپُرسم: «خوبی؟»
میگوید: «آره... خیلی... الان سی و شیش سالمه... از فردا، کار رو شروع میکنیم...»
*
هنوز هم باورم نمیشود عباس کیارستمی نیست. عکسِ آن گورِ زیبا، پُر از گُل، با آن سنگهایِ چیدهشده دورش و سنگی بالایِ گور که رویِ آن، امضایِ آشنایش حک شده، فقط یک «کارِ هنری»ست...
دوستِ عزیزِ قدیمیِ من عباس کیارستمی زنده و جوان است و هست و تا کارهایِ زیبایش هست، خواهد بود...
گوتنبرگِ سوئد

سیزدهم اوت 2016

هیچ نظری موجود نیست: