This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۵

چکامه ی کینِ ملّی / شعر / اسماعیل خویی


     وزآن پس است که ،در نورِ سبزِ آزادی،            برابری همه جا در برابرت باشد.
     وَ دادگُستری از آن پس است،در ایران،             که در گرفتنِ دادِ تو،یاورت باشد. 


 چکامه ی کینِ ملّی

به مجیدجانِ نفیسی، 
که داغدارِ همسرِ خویش است. 

اگر اراده ی آزاد باورت باشد، 

کسی به جُز تو نباشد که داورت باشد. 

تویی و داوری ی دادگاهِ وجدان ات: 
اگر اراده ی آزاد باورت باشد. 

و،چون گواه، در این دادگاه ،ات بس 
که،خود،حقیقتِ پالوده یاورت باشد. 

چه کرد بایدت،امّا،چو روشن است از پیش 
که دادگاهِ تو خواهنده ی سرت باشد؟! 

چنین چو اوفتدت،آی هر که! هرکاری 
تو را رواست،که تا سر به پیکرت باشد. 

وگر که کارِ دگر بر نیاید از تو، رواست 
خیالِ کشتنِ قاضی به سرگرت باشد. 

توانِ کردنِ این کار در تو هست،آری: 
دلآوری و خِرَد گر که رهبرت باشد. 

چه گونه؟آه،چه می دانمَ آنچه می گویم 
بیانِ خشمِ من،این یارِ مضطرت،باشد. 

ولی بگویم ات این را که،هر کجا نگری، 
خود از شمار برون،یارِ دیگرت باشد: 

که، گر به هم بگرایید و بگروید ،ای دوست! 
توانِ رزمی ی بسیار لشگرت باشد: 

که،پُشتِ باروی پولاد هم اگر باشی، 
نخست تازشِ آنان رهاگرت باشد. 

ندانم این که به دل داغِ خواهرت یا دوست، 
برادرت،پدرت یا که مادرت باشد؟ 

و سالِ چندمِ اعدامِ شوهرت یا زن 
و دلبرت،پسرت یا که دخترت باشد؟ 

ولیک،دانم و دانی که سوزشی ست مُدام، 
اگر، از این همه،داغی به دل درت باشد. 

دل ات گلوله ی آتش کند چنین داغی، 
به ویژه ،داغ اگر داغِ همسرت باشد: 

که عشق را به دلِ تو بدل به کینه کند، 
که خنجری ست که پیوسته در برت باشد: 

و هیچگاه نیاید برون ز پهلوی ات، 
مگر غلاف اش سینه ی ستمگرت باشد. 

ببین که ملّتِ ما، از دمی که «اُمّت» شد، 
بزرگ و خُرد ،در این کینه ،همبرت باشد. 

چو کینِ ملّی ی ما مینِ خود بترکانَد، 
به پیشِ چشم،همه خون و آذرت باشد. 

وَ می روی تو هم، ای هر که! همرهِ دگران: 
وگر به ره همه سدّ سکندرت باشد. 

و آسمان همه آبی شود تو را:زآن پس 
کز آفتابِ دمانِ سُرخ منظرت باشد. 

وز آن پس است که روزِ سپیدی از شادی
نوید بخش ز فردای بهترت باشد. 

وزآن پس است که ،در نورِ سبزِ آزادی، 
برابری همه جا در برابرت باشد. 

وَ دادگُستری از آن پس است،در ایران، 
که،در گرفتنِ دادِ تو،یاورت باشد. 

وز آن پس است که آبادی ی سراسری اش 
نمادِ مردُمِ آزادِ کشورت باشد. 

وز آن پس است که یابی توانِ آن کآسان 
به آسمان پری وعلم وفن پَرَت باشد: 

چرا که نزدِ هر استاد،جمله تن گوشی؛ 
به پیشِ شیخ،ولی، گوشِ جان کرت باشد. 

وز آن پس است که،زآن هر دو رَسته،دل آزاد 
ز بیمِ رجعتِ دستار و افسرت باشد. 

وز آن پس است که اعدام نیز،همچون شرع، 
بر افتد و،به دل، اندوهِ کمترت باشد. 

وَ بی نیاز کند مردُمان زهر هُشدار
همین که یادی از آن ثبتِ دفترت باشد. 

منا! مگیر به دل گفته های مُدعیّان: 
که آن که شعر شناسد ثناگرت باشد. 

به چشمه مانَد و آبی کز آن برون جوشد: 
چنین که طبعِ روان چامه آورت باشد. 

و هیچگاه نخشکد ز ریشه شعرِ دری: 
بدو چو آب رسان چامه ی ترت باشد. 


پانزدهم شهریورماه۱۳۹۵، 
بیدرکجای لندن

برگرفته از: اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 
سه‌شنبه  ۱۱ آبان ۱٣۹۵ -  ۱ نوامبر ۲۰۱۶

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی شعر بود این! شعرانه بود اصلا! فحش دادن منظوم، تعریف شعر است.

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

آه.... دست روی دلم نگذارید