شب
است
گوشۀ
مهتابی نشستهای
نگاهت
دست میکشد به نرمیِ ماه
و ستاره بر زخمهایت میگرید.
بهرام نبی پور
(1)
حرفْ
بادِ هواست؛
تارها
گرهخورده
راهِ
عاطفه از گلو
مسدود
است.
پریشانی
را
از
نگاهم بخوان.
چگونه
حرف میتوان زد
با
موهای تو
که
باد را از یاد بردهاند؟!
(2)
شب
است
گوشۀ
مهتابی نشستهای
نگاهت
دست میکشد به نرمیِ ماه
و
ستاره بر زخمهایت میگرید.
شب
است
بازار
از عربدۀ رجالان خالی
خیال
میکنی رها گشتهای
از
آزارِ نیزههای هیزِ کسان.
شب
است
پشتِ
پستوی تاریک
بازاریست
گرمِ غائله،
کنجِ
سبیلش را باد میدهد کسی
و با
انگشتِ نر
اشارهات
میکند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر